غم تو
به طواف خانه تو همه شب قدم زنانم زغمت غمینم امشب که زدیده خون فشانم
چه غمی است بر دل من که به سر حد جنون است چه شود می بینی که چنینم و چنانم
تو زمن مپرس هرگز ــ،غم دلبران دیگر به جز از غم تو هرگز،غم دیگری ندارم
خبر آمده است دیشب که دگر مرا نخواهی منم عاشق حقیقی،به خدا بدان همانم
زفلق سرشک من ریخت به شفق رسیدم اکنون توبدان که جمع اندوه به دلم رسانده جانم
باچنین غمی که دارم،دل من گواه داند همچو تیر خورده مرغی،که به صبح بعد نمانم
شاعر؛نقی حسن زاده(درویش)